جدول جو
جدول جو

معنی این طور - جستجوی لغت در جدول جو

این طور(هََ ئَنْ مَ شُ دَ)
چنین. اینچنین. (فرهنگ فارسی معین).
- که اینطور، در موردی گویند که مطلبی بر خلاف رضا شنیده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
این طور
این جور چنین اینچنین. یا که این طورخ در موردی گویند که خبر یا مطلبی بر خلاف رضا شنیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
این طور((طُ))
چنین، اینچنین
که این طور: در موردی گویند که خبر یا مطالبی برخلاف رضا و میل شنیده باشند
تصویری از این طور
تصویر این طور
فرهنگ فارسی معین
این طور
اینگونه
تصویری از این طور
تصویر این طور
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دین ور
تصویر دین ور
دین دار، متدین
فرهنگ فارسی عمید
(طَ رَ)
این جانب. این سو. (فرهنگ فارسی معین). این کنار. (ناظم الاطباء) ، ضمیر شخص متکلم یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
اسم سلمه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به سلمه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
مرکّب از: بی + طور، بدوضع. بی روش. بدسلوک. (ناظم الاطباء)، رجوع به طور شود، بی میلی. بی مهری
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
اینطرف و این کنار، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ / خَ / خُ)
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور:
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران.
فردوسی.
به چین و به ماچین نمانم سوار
نه کین آوری از در کارزار.
فردوسی.
نه شمشیر کین آوران کند بود
که کین آوری زاختر تند بود.
سعدی.
رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو:
به سلم و به تور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ئنْ مَ گ دَ)
این دفعه. این بار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ کَ دَ)
این اندازه. این حد. (فرهنگ فارسی معین). این اندازه و به این بسیاری و این همه. (ناظم الاطباء) ، نام پادشاه خوارزم. (آنندراج) ، سلطنت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از این سر
تصویر این سر
این دنیا این جهان عالم مادی مقابل آن سر
فرهنگ لغت هوشیار
همین گونه بهمین وجه بدن سان: پدر او همیطور که با باد بزن... خودش را باد میزد... سرش را جنباند و سر زبانی گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دین ور
تصویر دین ور
متدین دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این سفر
تصویر این سفر
این بار این دفعه این بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این طرف
تصویر این طرف
این جانب این سو. یا این طرف آن طرف. اینجا و آنجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این قدر
تصویر این قدر
این اندازه، این حد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این ور
تصویر این ور
این طرف این جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از که این طور
تصویر که این طور
در موردی گویند که خبر یا مطالبی برخلاف رضا و میل شنیده باشند
فرهنگ فارسی معین
آن طور، آن گونه
فرهنگ گویش مازندرانی
آن طور، آن گونه
فرهنگ گویش مازندرانی
این بار، این دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
این وقت، این دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
این طرف، این سوی
فرهنگ گویش مازندرانی
این طور
فرهنگ گویش مازندرانی
این قسمت، این طرف
فرهنگ گویش مازندرانی
دور بعد، بار دوم
فرهنگ گویش مازندرانی
آن طرف، آن سو
فرهنگ گویش مازندرانی
از این طرف، این سو، از این سو
فرهنگ گویش مازندرانی